گفتم: « عجب ! ولي من فكر ميكردم معلماي خوبي داشته باشن. ميگن هر سال درصد قبولياي دانشگاهمون خيلي بالاس. البته خب اين آمار براي دوره دوم دبيرستانه. ما فعلا ميخوايم براي دوره اول ثبتنام كنيم.» همينطور كه داشتم حرف ميزدم، سعي ميكردم كه چهره او را بهتر ببينم؛ اما او درست كنار من نشسته بود و مجبور بودم زير چشمي نگاهش كنم. بهنظر سيساله هم نميرسيد. پيراهن سادهاي كه پوشيده بود، روي شلوارش انداخته بود و ته ريشي داشت. بيمقدمه گفت: من خودم تا سوم راهنمايي بيشتر درس نخوندم؛ ولي با همين مدرك بيشتر از ده تا دكتر درآمد دارم. كارم آزاده.
پرسيدم: اين مدرسه رو كي به شما معرفي كرده؟ گفت: معلم پسرم. پسرم هر سال شاگرد اوله. خيليها بهم ميگن: تو كه پولشو داري، نذار اينجا بمونه. بفرستش آمريكا يا كانادا. ولي من نميتونم دوريش رو تحمل كنم. الان 3ساله از زنم طلاق گرفتم. پسرم قرار بوده پيش مامانش باشه، ولي من حتي 2 ساعت هم نميتونم ازش بيخبر باشم. باور كنيد روزي يكي دو بار زنگ ميزنم به مدرسهشون و ازش خبر ميگيرم. هر روز ميبرمش استخر، سينما... پارك... پرسيدم: تا ششم رو غيرانتفاعي بوده؟ گفت: نه. دولتي درس ميخوند. درسش اونقدر خوبه كه لازم نبود غيرانتفاعي بفرستيمش..
چند لحظهاي سكوت كرد. از جايش بلند شد و از دفتر مدرسه رفت بيرون. با چشم همراهياش كردم. تازه فهميدم قد و بالاي كوتاهي دارد. رفت به سمت خانم جواني كه در راهرو ايستاده بود. به او چيزي گفت و برگشت. دوباره ادامه داد: از وقتي تصميم گرفتيم جدا بشيم تا وقتي طلاقمون صادر شد، 48ساعت هم طول نكشيد. همه چي رو سپردم به وكيل. كل مهريه و اجرتالمثل رو كامل پرداخت كردم. الان هم ماهي 8-7 ميليون به زن سابقم ميدم. ميگم داره بچه من رو نگه ميداره. بذار راحت باشه. الانم توي راهرو ايستاده.
خنديدم. بعد با لحني كه گمان نكند نديد بديدم، گفتم: 8ميليون؟! پس وضعتون خيلي عاليه. همسر فعلي تون اعتراض نميكنه؟ گفت: نه. اونقدر دارم كه كم نداشته باشه.
چند دقيقهاي ساكت شد. از مسئول ثبتنام مدرسه پرسيد: امتحان بچهها چقدر طول ميكشه؟ مسئول ثبتنام كه پشت ميز رئيس مدرسه نشسته بود، گفت: 90 دقيقه كل آزمون طول ميكشه. نيم ساعتش گذشته. يه ساعت ديگه.
اين بار من از مسئول ثبتنام پرسيدم: اگه قبول بشن، براي مصاحبه كي بايد بياييم؟
گفت: همين امروز. بايد مادر بچه هم باشه. وگرنه رئيس مدرسه قبول نميكنه.
گفتم: ولي به ما بايد يه وقت ديگه بديد. الان وقت نداريم.
لحنش تغيير كرد و گفت: مگه نگفته بودم بايد مادر و پدر بچه باشن؟ ببين آقا! اگه نميخواي ثبت نام كني، بيخود نه وقت ما رو تلف كن نه خودت رو.
يك آن احساس كردم دانشآموزي نامنظمم كه تكاليفم را انجام ندادهام. فقط سكوت كردم؛ اما او كه كنار من نشسته بود، در گوشم گفت: چقدر پولكياند اينا؟ انگار تجارتخونه زدن! نه... من كه پشيمون شدم. امتحانش كه تموم بشه ميريم. چقدر بد حرف زد با شما.
كمكم وقت آزمون تمام شد و بچهها يكييكي از پلههاي سالن امتحان پايين آمدند. هر دوي ما به استقبالشان رفتيم. من با پسر او سلامعليك و احوالپرسي كردم و او هم با پسر من. منتظر بوديم كه نتايج آزمون را به دستمان بدهند. 4 نفري كنار هم ايستاده بوديم. پسرم از من پرسيد: بابا ! اخلاق ناصري مال كيه؟ پيش از آنكه جواب بدهم، توجه پسر او و خودش هم به سمت ما جلب شد. گفتم: خواجه نصير طوسي. پسرم با خوشحالي گفت: درست نوشتم. او نگاهي به پسرش كرد؛ اما چيزي نگفت. پسرش تمام توجهش به سمت من جلب شد. از نگاهش ميشد فهميد كه ترديد دارد كه درست جواب داده يا نه.
دوباره پسرم پرسيد: كيمياي سعادت مال كيه؟ امام محمد غزالي.
باز هم او و پسرش كنجكاوانه نگاهمان كردند. پسرم دوباره گفت: بابا!... كه او وسط حرفش پريد. پسرش را به سمت خودش كشيد تا به پدر تكيه كند. بعد با لحني كه پر بود از احترام و تواضع گفت: چقدر خوبه پدر آدم باسواد باشه نه؟ هر چي سؤال داره ازش ميپرسه! تازه مطمئنه جوابايي كه ميده، درسته!
- شاعر و نويسنده
نظر شما